نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

سفره صلوات وزیارت عاشورا

روزچهارشنبه تاسوعای حسینی آناجون سفره صلوات وزیارت عاشوراداشت چون ازسفره صلوات حاجتش روگرفته بود. هرکسی که این متن رومیخونه بدونه که سفره صلوات خیلی حاجت میده . ان شالله دوستان هم بعدازاینکه حاجتشان برآورده شدسفره صلوات بیندازند.اون سبدهاهم جای تسبیح هابودکه هنوزداخل سبدگذاشته نشده بود.  ...
25 آبان 1392

نه ماهگی

روز92/8/2واردنه ماهگی شدی وباشیطنت های خاص خودت . ازروز92/8/19داخل کمدلباسهایت می شوی ومیشینی داخل کمد.   ازروز92/8/20به آشپزخانه شرفیاب میشوی تاکابینت هارابازکنی ودست به ظرفهابزنی  . این عکس رومجبورشدم برعکس بندازم تاخودت بعداببینی که روی پنجه هایت وامیستادی تادستت به کابینت برسه . به خاطرکثیف کاریهایت مجبورم روفرشی پهن کنم مدتی است که زمان ایستادنت بدون کمک بیشترشده اولین قورمه سبزی که برات درست کردم وخوشت اومد   ...
21 آبان 1392

همایش شیرخوارگان حسینی

روزجمعه 92/8/17مصادف باچهارم ماه محرم روزبرگزاری همایش شیرخوارگان حسینی بود. ماهم تورابه این همایش بردیم .متاسفانه کمی دیررسیدیم ولباس کوچکی که به نام  حضرت علی اصغر(ع) بودبه تودادن که متاسفانه پیرهنش تنت نشدمافقط شلواروپیشانی بندآن رااستفاده کردیم . ان شالله همیشه درپناه حضرت علی اضغر(ع)سالم وسلامت باشی . ...
21 آبان 1392

8ماهگی

دخترگلم ببخشیدکه دیربه دیروبلاگت روآپ می کنم چون اصلافرصت نمی کنم بیشتروقتم باتوی عزیزترازجانم می گذرد. ...
15 آبان 1392

نوژان درشهریورومهرماه گذشته

92/6/25 :  وقتی که شب باهم بازی می کردیم گفتم نوژان دست بده که دستهای کوچولویت راآوردی وبامن دست دادی چقدرذوق کردم وخوشحال شدم. 92/7/6 :   مدتی بودکه دیگرصبحهافرنی وتخم مرغ نمی خوردی به همین خاطرویداخاله گفت بهت صبحهاچای کمرنگ بانان بدم ودوست داشتی . دراین روزدکتررفتیم چون بدنت دونه پاشیده بودوخانم دکتربهت بیسکوئیت دادازدست خانم دکتربیسکوئیت رانگرفتی اماوقتی به من دادومن بیسکوئیت رابه دستت دادم خوشت آمدوبیسکوئیت راخوردی اولین باربودکه بیسکوئیت مادرمیخوردی.  92/7/17 :  یکی دیگرازکارهای جدیدت این بودکه گفتم نوژان کجابریم: ددر نوژان چی کارکرده : اه  92/7/20:   بازهم درحال یادگی...
12 آبان 1392

شمال

روز92/8/2رفتیم نوشهرویلای عمه گیتی. روزاول هوابارانی بودومانتونستیم جایی بریم . روزدوم هم که هواابری بودفقط توانستیم بریم لب دریا. دریاطوفانی بودوخطرناک .به محض  اینکه رسیدیم دریاخوابت گرفت وشروع کزدی به غرزدن وبالاخره خوابیدی.   خواب نازخانم بزرگ ...
9 آبان 1392

سومین وچهارمین مروارید

روز92/8/2وقتی شمال بودیم متوجه شدم که مرواریدهای سوم وچهارمت هم درآمده. وقتی متوجه شدم که میخواستی داروبخوری خوابوندمت تادارورابریزم توی دهانت  که دیدم مرواریدهای خوشگلت درآمده. مدتهابودکه همه چیزرابه دندان میکشیدی تااینکه بالاخره مرواریدهای سفیدت نمایان شد. ازاینکه مرواریدهایت درآمده بودومن متوجه نشده بودم خیلی ناراحت بودم چون سرگرم عروسی خاله ملینابودم . دوست داشتم گریه کنم ازاینکه مادربی فکری بودم ومتوجه نشده بودم که چه موقع مرواریدهای خوشگلت درآمده. مرواریدهای نازت مبارک ...
9 آبان 1392
1